دل شکسته

"اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست"

دل شکسته

"اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست"

شب یلدا

امشب شب یلدا است... 

بلندترین شب سال... 

شبی که میتوانم یک دقیقه بیشتر به تو فکر کنم... 

کاش شب یلدا میهمانی نبود!!! 

در میهمانی ها کمبودت را بیشتر احساس میکنم... 

حال تصور کن که این میهمانی یک دقیقه بیشتر از همیشه باشد... 

فکر میکنی یک دقیقه حسرت بودنت را خوردن کم است...؟؟؟ 

نه ... هر کسی را دیوانه میکند... 

اما من توانم زیاد است ... روزگار با نامردی هایش توانم را بالا برده!!! 

وگرنه، مگر می شود با کمبودت حتی یک روز زندگی کرد...؟؟؟ 

ای کاش در بلندترین شب سال در کنارم بودی... 

بودی تا من در اوج حضور نزدیکان و اطرافیانم تنها نبودم... 

کاش بودی و من میفهمیدم میهمانی یعنی چه...؟؟؟ خوش گذشتن یعنی چه...؟؟؟ 

آخر این کلمات برایم نامفهوم اند... 

از این کاش گفتن ها خسته شده ام... 

آخر هیچکدامشان به واقعیت نمیپیوندد... 

دیگر حرفی ندارم... 

فقط بدان: 

من که یلدایم پر از تنهایی است، ولی از ته قلبم امیدوارم یلدایت سرشار از شادی باشد...  

 برادر یلدایت مبارک

ادامه مطلب ...

مرا میشناسی...؟؟؟

دوست دارم ببینمت... 

ولی در عین حال مطمئن هستم که توانایی رویارویی با تو را ندارم! 

تا چند وقت پیش دلیلش را نمیدانستم!

ولی اکنون میدانم ... میدانم که اگر ببینمت دیگر توان زنده ماندن نخواهم داشت!

خودت تصورش را بکن... 

فردی وجود دارد که با تمام وجود باور کرده ای برادرت است، با تمام وجود دوستش داری و همه هستیت  

اوست ... 

تصور کن او را ببینی ...

تا اینجا مشکلی نیست! 

مشکل از این جا شروع میشود که او را ببینی و او حتی تو را نشناسد! 

چه حالی میشوی...؟؟؟

من که یقین دارم میمیرم! 

میشکنم...خرد میشوم...له میشوم... 

و در آخر میمیرم... 

این که برادرت را ببینی و او حتی تو را نشناسد درد دارد ... درد.. میفهمی؟؟؟ 

دردی که آنقدر زیاد است که میکشدم!!!  

کاش مرا میشناختی...کاش میشناختی تا حداقل این یک درد، دیگر  عذابم ندهد... 

کاش میشناختی و میدانستی که در یک گوشه از این شهر بزرگ، خواهری داری که در حسرت بودنت، در  

حسرت داشتنت میسوزد و خاکستر میشود...

باز هم کاش ها زیادند...

و باز هم افسوس که هیچکدامشان اتفاق نمی افتد...