دل شکسته

"اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست"

دل شکسته

"اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست"

ای روزگار...

دلم گریه میخواهد... 

اما اشکی برایم باقی نمانده!!! 

دلم شکسته و خرد شده ... سوخته و خاکستر شده! 

شکسته از نامردی این روزگار... 

سوخته از نبودنت... 

هزار بار گفته ام و دوباره میگویم که هر لحظه کمبودت را حس میکنم... 

اما نیستی... 

نیستی که کم نداشته باشمت.... 

از حرف های تکراری خسته شده ام!!! 

اما چه کنم که هر لحظه جلو چشمانم پرسه میزنی... 

از این روزگار سخت خسته شده ام... 

کاش حداقل یک نفر با من راه میامد!!! 

واقعا زندگی چیست؟؟؟

من که جز حسرت و تنهایی چیزی از آن نفهمیدم... 

زندگی نامرد است! 

چرا که مرا خواند و خودش رفت... 

اینی که من دارم زندگی نیست!!! 

اما چه کنم؟؟؟ 

کاری از دستم بر نمی آید... 

کاش حداقل میتوانستم گریه کنم... 

کاش حداقل قطره اشکی داشتم که ذره ای از حسرت و تنهاییم را با آن فرو می ریختم... 

به قول شاعر: 

از ما که گذشت و رفت ولیکن تو روزگار،           

                                فکری به حال خویش کن! این روزگار نیست...

"یه روز خوب میاد"

هر روز میگویی: 

"یه روز خوب میاد، این رو میدونم" 

امروز این حرفت آتش به دلم کشید... 

روز خوب بدون تو؟؟؟ 

امکان ندارد... 

هر چه با خود کلنجار میروم، میبینم روز خوب بدون تو وجود ندارد! 

قصد بودن داری؟؟؟ 

نه...نداری... 

قصد بودن در کجا را داشته باشی وقتی که حتی نمیدانی من هستم یا نه؟!؟!؟! 

روزها می آیند و می روند و من فقط منتظر آمدن تو هستم!!! 

چرا که اولین شرط خوب بودن روز بودن توست... 

پس تا نباشی روز خوب نمی آید...

کاش ذره ای امید داشتم... 

امید به این که... 

روزگاری"روز خوبی خواهم داشت...

من عاشق نیستم...

 خوش به حال کسانی که عاشقند... 

دست کم تکلیفشان معلوم است! 

اسم دارند...عاشق، دیوانه، شاید هم مجنون! 

اما من چه؟؟؟ نام خود را چه بگذارم؟ عاشق؟؟؟ 

نه... هر چه باشم عاشق نیستم!! 

در این تردیدی ندارم!

کاش دیگران هم تردید نمیکردند!!! 

کاش میتوانستم به همه بقبولانم که عاشقت نیستم! 

که حسم نسبت به تو هر چه که هست عشق نیست!!! 

اما هیچ کس باور نمیکند... 

همه این احساس را با عشق اشتباه میگیرند! 

چه کنم...؟؟؟ 

کاری از دستم بر نمی آید جز تکرار... 

تکرار این جمله با فریاد که ... 

"من عاشق نیستم"

سه کلمه آشنا

 چیزی برای گفتن ندارم...

تنها سه کلمه در ذهنم جای دارد!!! 

تنها سه کلمه است که برایم آشنا است!

فاصله، حسرت و تنهایی... 

این همه فاصله حق من نیست... هست؟؟؟ 

حسرت بودنت، حسرت داشتنت حق من نیست... هست؟؟؟ 

تنهایی را حق خودم نمیدانم... تو میدانی؟؟؟ 

نه... این ها حق من نیست... 

آن هم فقط به جرم دوست داشتنت! 

به جرم کم داشتنت! 

در هر ثانیه کمبودت را حس می کنم... ولی کاری از دستم بر نمی آید!!! 

کاش بودی! 

کاش بودی و اینها نبود! 

اما افسوس.............................

دوری از من...

دوری از من... دورِ دور... 

ولی من نزدیکم به تو... 

تو را به خوبی میشناسم! ولی تو آنقدر دوری که فکر میکنی، اصلا نیستم!!! 

روزگارم شده تو... 

ایمانم شده تو... 

عشقم شده تو... 

اما تو چه؟؟؟ 

چه میدانی که در یک گوشه از این شهر بزرگی کسی هست که زانوانش را بغل کرده و در تنهایی اشک میریزد... 

آری... تو نمیبینی مرا! 

ولی من جز تو نمیبینم! 

این است فرق بین من و تو...

حرف دلم

دستم به تو که نمی رسد 

 

فقط حریف واژه ها می شوم... 

 

گاهی هوس می کنم 

 

تمام کاغذ های سفید روی میز را 

 

از نام تو پر کنم 

  

تنگاتنگ هم 

 

بی هیچ فاصله ای... 

 

از بس 

که خالی ام از تو... 

 

از بس 

که تو را کم دارم... 

 

آخر مگر کاغذ هم زندگی میشود...؟؟؟