دل شکسته

"اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست"

دل شکسته

"اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست"

سیاه پوش شدنت...

امروز که در خیابان راه میرفتم، دیدم همه خیابان ها سیاه پوش شده اند!!! 

یاد تو افتادم ... یاد سیاه پوش شدنت ... یاد غلامیت برای اهل بیت ... 

یاد فیلمی که دیروز دیده بودم... یاد فیلمی که باعث شد، به خاطر تو  به خودم افتخار کنم! 

همین برای من کافیست!!! 

همین خوبیت را برایم ثابت می کند! 

فقط حیف که نیستی ... که اگر بودی به همه نشانت میدادم و با افتخار سرم را بالا میگرفتم و میگفتم: 

این است برادری که همیشه درباره اش حرف میزنم ... این است کسی که میگویم بهترین است ...

درست است که نیستی ... ولی اسمت که هست ... رسمت که هست ...  

عیب ندارد ... فعلا به خاطر این حال و هوا خوشحالم ... خوشحالم که خوبیت را به چشم دیده ام ... نمیخواهم  

نبودنت این خوشحالی را از من بگیرد ...  

 

همیشه زمانی که از اهل بیت حرف میزنی، اشک در چشمانت حلقه میزند! 

و آن لحظه به نظر من زیباترین لحظه است ... لحظه غرورآمیز ...  

امیدوارم همیشه همین طور بمانی ... که میدانم میمانی ... و من نیز همیشه، مانند امروز به تو افتخار خواهم کرد ...  

انتظار...

هر روز که از مدرسه بیرون میایم، می ایستم و به دور و برم نگاه میکنم!

همه میگویند: کسی قرار است دنبالت بیاید؟؟؟

و من در حالی که بغض گلویم را گرفته، با صدای گرفته میگویم: نه! 

و راهم را میگیرم و می روم! 

چه بگویم؟؟؟ 

بگویم دنبال ماشین تو میگردم؟؟؟نمیخندند؟!؟!؟ نمیخندند به این امید واهی؟؟؟

وقت هایی که ماشینی مثل ماشین تو را میبینم، به سمتش میدوم و به پلاکش نگاه میکنم... 

و وقتی میبینم پلاک تو نیست، با نا امیدی به سمت خانه به راه می افتم... 

دیوانه ام دیگر...  چه کنم؟؟؟ به این آرزوی محال امید دارم... 

انتظار دیوانه ام میکند...  

سخت است انتظار کشیدن ... انتظار کسی که میدانی هیچگاه نمی آید...   

فکر این که روزی به دنبالم بیایی حتی در تصورم هم نمیگنجد! 

چه افتخاری دارد ... آمدنت به دنبالم ...  

افتخاری که هیچگاه نصیبم نمیشود ... 

آه ... خدای من ... این انتظار کی به پایان میرسد؟؟؟ 

پس کی میمیرم و راحت میشوم از این همه درد انتظار؟؟؟  

کاش بودی ... کاش بودی و این همه انتظار، مرا از پا در نمی آورد...

کاش...

خسته ام...خسته...

خسته از نبودنت...

از میهمانی پریشب هیچ چیز نفهمیدم به جز کمبودت!!!

فقط دلم می خواست زانوانم را بغل بگیرم و اشک بریزم!

در حالی که همه شاد بودند...همه می خندیدند...

کاش دستت را دراز می کردی و مرا از این منجلاب بیرون می کشیدی...

کاش سرم فریاد می کشیدی...دعوایم می کردی...اما بودی...

کاش سرم فریاد می کشیدی و می گفتی:"درس بخوان"

و من در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، به آرامی می گفتم:چون تو می گویی چشم...چون تو ازم میخواهی باشد...

فقط یک شرط دارد ... آن هم بودن توست...

و تو با آرامش دستانم را در دست می گرفتی و با همان صدای خش دارت که خیلی دوستش دارم، می گفتی:"هستم ... تا آخرش هستم ... خیالت راحت باشد... 

کاش ها زیادند ... آنقدر که حتی در فکر هم نمیگنجد!

ولی افسوس که هیچ کدامشان هیچگاه اتفاق نمی افتد...

  

باران

دیشب باران می بارید... 

و من که دلتنگ باران بودم، زیر آن رفتم و خود نیز باریدم! 

باریدم از دوری تو! 

باریدم از نبودنت...  

می گویند دعایی که در وقت باران میکنی، مستجاب میشود... 

و من خیلی به آرزو هایم فکر کردم... 

ولی تنها یک دعا کردم... 

بقیه آرزو هایم به چشمم نیامدند... 

تنها دعا کردم که خوب باشی و خوب بمانی!!! 

همین... 

حال تنها همین برایم اهمیت دارد... 

آرزو های کوچک که، نداشتم ولی آرزوهای بزرگ هم پیش چشمانم رنگ باخته اند و بی ارزش شده اند!!! 

هم اکنون تو تنها واقعیت جهان هستی... 

که غیر از تو به فکرم راه پیدانمیکند... 

کاش تنها در فکرم نبودی...