دل شکسته

"اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست"

دل شکسته

"اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست"

خوبی ...

میدانی...؟؟؟ 

در این روزگار، 

مرد کم پیدا میشود ... 

خوب کم پیدا میشود... 

خیلی خیلی کم ... 

آنقدر که گاهی فراموش میکنم مردانگی را! 

فراموش میکنم خوبی را! 

ولی من خدا را شکر میکنم! 

چرا که به جای برادری که از کودکی آرزویش را داشتم ...

خدا تو را به من داد ...  

تا از تو به خودش برسم! 

تا مرا به او نزدیک کنی!

نزدیک و نزدیک تر ... 

و تو چه خوب راه رسیدن به آغوشش را نشانم دادی ...

پس تو هدیه ای هستی از طرف او! 

بهترین هدیه ای که تا به حال گرفته ام ... 

خدا تو را به من داد، تا خودش را داده باشد!

نترس! کافر نشده ام ... 

باور کن از تو برای خودم خدا نساخته ام ... نه ... 

نمیگویم خدا هستی ...

ولی مقصدت که خداست ... نیست ...؟؟؟ 

پس ... 

پس میشود برادری کنی و مرا هم با خودت ببری...؟؟؟

کجایی...؟؟؟

کجایی...؟؟؟ 

چرا نیستی...؟؟؟ 

چرا نیستی تا من در غم هایم غرق نشوم! 

حال میفهمم که تو چه میگفتی... 

نامردی تا چه حد...؟؟؟ 

حال میفهمم این جمله یعنی چه... 

کاش بودی و آرامم میکردی ... 

آخر غمم را به چه کسی بگویم...؟؟؟ 

کسی که کاری از دستش بر نمی آید! 

ولی تو که باشی، حداقل میگویی آرام باش ... 

به خدا آرام میشوم! 

نمیدانم غم نبودن تو را بخورم ... 

یا غم بلایی که بر سرم آمد ... 

نمیدانی چه میکشم ... 

هیچکس نمیداند ... 

من که تو را میشناسم ...

یادمه فیلم جدایی نادر از سیمین، پسره یه چیزه خوبی میگفت ... 

زنش میگفت باباتو بذار خانه سالمندان ... اون که تو رو نمیشناسه ... اصلا میفهمه تو پسرشی...؟؟؟

پسره میگفت: من که میفهمم اون پدرمه ... 

حالا منم تصمیم گرفتم از این به بعد همین کارو بکنم ...  

از این به بعد فکر میکنم تو یه داداشی هستی، که منو یادت رفته ... 

حالا به هر دلیلی ... 

ولی حالا منو نمیشناسی ... نمیدونی که من خواهرتم ...

ولی من که میدونم تو داداش منی ... من که تو رو میشناسم!

آره میشناسم ... 

میشناسم ... 

نمیدونم بتونم یا نه ... نمیدونم بتونم تحمل کنم یا نه ... 

ولی راهی جز این ندارم! 

امیدوارم بتونم با همین فکر به این زندگی نکبتی ادامه بدم، تا اون دنیا حقمو از خدا بگیرم! 

امیدوارم....

عنوان ندارم!

بعد تو من از همه دنیا بریدم!                                        باورم کن من به بد جایی رسیدم! 

لحظه لحظه زندگیمون با عذابه!                                     باورم کن حال من خیلی خرابه! 

کاش اینو میفهمیدی! 

کاش شکستنم رو حس کرده بودی! 

اما نه! همون بهتر که نفهمیدی! 

چون اونوقت تحمل این که فهمیدی و راحت ازم گذشتی برام سخت تر بود!  

از فردا دوباره میای! 

پس چرا من خوشحال نیستم...؟؟؟ 

چرا دارم گریه میکنم...؟؟؟ 

خودم هم نمیدونم! 

تو فقط ...

منتظر روزی باش که بفهمی خواهر کوچیکت دیگه نیست! 

دیگه رفته و راحت شده از این همه درد!

منتظر باش... 

آره منتظر باش.... 

نمیخوام وقتی که رفتم                                               بیان، بشکافن این قلبو! 

ببینن اسم کی توشه                                                 دلیل رفتن من رو! 

نمیخوام وقتی که مردم                                              بخوان بشکافن این قلبو 

ببینن اسم تو توشه                                                   بفهمن معنیه دردو!