-
خوبی ...
شنبه 31 فروردین 1392 18:47
میدانی...؟؟؟ در این روزگار، مرد کم پیدا میشود ... خوب کم پیدا میشود... خیلی خیلی کم ... آنقدر که گاهی فراموش میکنم مردانگی را! فراموش میکنم خوبی را! ولی من خدا را شکر میکنم! چرا که به جای برادری که از کودکی آرزویش را داشتم ... خدا تو را به من داد ... تا از تو به خودش برسم! تا مرا به او نزدیک کنی! نزدیک و نزدیک تر ......
-
کجایی...؟؟؟
پنجشنبه 29 فروردین 1392 13:30
کجایی...؟؟؟ چرا نیستی...؟؟؟ چرا نیستی تا من در غم هایم غرق نشوم! حال میفهمم که تو چه میگفتی... نامردی تا چه حد...؟؟؟ حال میفهمم این جمله یعنی چه... کاش بودی و آرامم میکردی ... آخر غمم را به چه کسی بگویم...؟؟؟ کسی که کاری از دستش بر نمی آید! ولی تو که باشی، حداقل میگویی آرام باش ... به خدا آرام میشوم! نمیدانم غم نبودن...
-
من که تو را میشناسم ...
سهشنبه 20 فروردین 1392 13:11
یادمه فیلم جدایی نادر از سیمین، پسره یه چیزه خوبی میگفت ... زنش میگفت باباتو بذار خانه سالمندان ... اون که تو رو نمیشناسه ... اصلا میفهمه تو پسرشی...؟؟؟ پسره میگفت: من که میفهمم اون پدرمه ... حالا منم تصمیم گرفتم از این به بعد همین کارو بکنم ... از این به بعد فکر میکنم تو یه داداشی هستی، که منو یادت رفته ... حالا به...
-
عنوان ندارم!
جمعه 16 فروردین 1392 22:03
بعد تو من از همه دنیا بریدم! باورم کن من به بد جایی رسیدم! لحظه لحظه زندگیمون با عذابه! باورم کن حال من خیلی خرابه! کاش اینو میفهمیدی! کاش شکستنم رو حس کرده بودی! اما نه! همون بهتر که نفهمیدی! چون اونوقت تحمل این که فهمیدی و راحت ازم گذشتی برام سخت تر بود! از فردا دوباره میای! پس چرا من خوشحال نیستم...؟؟؟ چرا دارم...
-
بهترینم ...
سهشنبه 29 اسفند 1391 23:33
-
دعا...
شنبه 26 اسفند 1391 18:29
دوستای گلم، تو رو خدا برام دعا کنید! تو رو خدا! حالم خیلی بده! خیلی بد! هر روز دارم به اون کاری که نباید بکنم نزدیک تر میشم! دعا کنید بهش نرسم! خیلی دوستون دارم!
-
خدا ... مواظبم باش ...
شنبه 19 اسفند 1391 16:31
خدا جونم میبینی...؟؟؟ میبینی چطوری دلمو میشکنن...؟؟؟ میشکنن و اصلا صداشو نمیشنون... اگرم بشنون برنمیگردن نگاه کنن ببینن چی بوده! میبینی هیچکس غممو درک نمیکنه...؟؟؟ میبینی برا هیچکس مهم نیستم...؟؟؟ خودت قضاوت کن... امیدام دونه دونه دارن میسوزن! من برا چی زنده باشم...؟؟؟ اصلا چطوری زنده باشم..؟؟؟ روحی که دیگه برام...
-
غم های تو ...
جمعه 18 اسفند 1391 16:40
نمیدونم چرا همه غم ها با هم میان سراغ آدم... یه غمی داشتم ... یه غم بزرگ ... حالا چیز هایی فهمیدم که داره دیوونم میکنه! وقتی حرفاتو خوندم، حس کردم مردم! آخه من برای چی باید زنده باشم؟ وقتی که هر لحظه ممکنه تو حالت بد باشه و من حتی ندونم که حالت بده... حالا کاری که از دستم بر نمیاد به کنار... حداقل غصت رو که میتونم...
-
خدا ... با توام
چهارشنبه 2 اسفند 1391 19:07
هر کس جای من بود، تا به حال از پا در آمده بود!تا به حال خرد شده بود و از بین رفته بود... من هم شکستم ... خیلی هم شکستم... دیگر شده ام چینی بند زده ای که به تلنگری بند است! باز اگر بشکنم، دیگر بند زدنی نیستم! بشکنم پودر میشوم ... پودر را هم که نمیشود بند زد... یک نفر میتواند کمکم کند! اما کجاست...؟؟؟ چرا خبر از او...
-
کمک...
دوشنبه 30 بهمن 1391 21:45
خدایا ... فقط یه چیز... تو رو خدا کمکم کن... یا بکشم، یا خلاصم کن از این حس لعنتی! دیگه نمیکشم ... به خدا دیگه نمیکشم! کسی که میتونه کمکم کنه که کمک نمیکنه ... تو رو خدا تو کمکم کن ... فقط همین! خدااااااااااااااااااااااااااااااا ... کمک
-
دلم گرفته...
چهارشنبه 18 بهمن 1391 18:41
خدایا ... دلم گرفته! از همه جا ... از همه کس... از همه غیر یه نفر! اون یه نفر خودش میدونه کیه... میدونه که خیلی دوسش دارم! دلم گرفته از زندگی! زندگی که توش هیچکس کنارم نیست! خدا! امشب خیلی دلم آغوشتو میخواد! چرا منو نمیبری...؟؟؟ چرا راحتم نمیکنی از این مرگ تدریجی که نمیدونم تا کی قراره طول بکشه...!!! یعنی تو هم منو...
-
دیدار
سهشنبه 12 دی 1391 12:02
دیروز صبح را یادت است...؟؟؟ زمانی که ناراحت بودم و تو از من پرسیدی چرا ناراحتی...؟؟؟ و آن لحظه، وقوع تمام آرزوهای من بود... به آرزویم رسیده بودم... برایت اهمیت داشتم ... به ناراحتیم اهمیت میدادی ... همین برایم کافی بود!!! آن لحظه بهترین لحظه عمرم بود! چرا که برادرم بودی ... برادری که به فکر خواهر کوچکترش هست ... و آن...
-
شب یلدا
پنجشنبه 30 آذر 1391 13:54
امشب شب یلدا است... بلندترین شب سال... شبی که میتوانم یک دقیقه بیشتر به تو فکر کنم... کاش شب یلدا میهمانی نبود!!! در میهمانی ها کمبودت را بیشتر احساس میکنم... حال تصور کن که این میهمانی یک دقیقه بیشتر از همیشه باشد... فکر میکنی یک دقیقه حسرت بودنت را خوردن کم است...؟؟؟ نه ... هر کسی را دیوانه میکند... اما من توانم...
-
مرا میشناسی...؟؟؟
دوشنبه 6 آذر 1391 15:46
دوست دارم ببینمت... ولی در عین حال مطمئن هستم که توانایی رویارویی با تو را ندارم! تا چند وقت پیش دلیلش را نمیدانستم! ولی اکنون میدانم ... میدانم که اگر ببینمت دیگر توان زنده ماندن نخواهم داشت! خودت تصورش را بکن... فردی وجود دارد که با تمام وجود باور کرده ای برادرت است، با تمام وجود دوستش داری و همه هستیت اوست ... تصور...
-
سیاه پوش شدنت...
دوشنبه 29 آبان 1391 19:51
امروز که در خیابان راه میرفتم، دیدم همه خیابان ها سیاه پوش شده اند!!! یاد تو افتادم ... یاد سیاه پوش شدنت ... یاد غلامیت برای اهل بیت ... یاد فیلمی که دیروز دیده بودم... یاد فیلمی که باعث شد، به خاطر تو به خودم افتخار کنم! همین برای من کافیست!!! همین خوبیت را برایم ثابت می کند! فقط حیف که نیستی ... که اگر بودی به همه...
-
انتظار...
پنجشنبه 18 آبان 1391 14:57
هر روز که از مدرسه بیرون میایم، می ایستم و به دور و برم نگاه میکنم! همه میگویند: کسی قرار است دنبالت بیاید؟؟؟ و من در حالی که بغض گلویم را گرفته، با صدای گرفته میگویم: نه! و راهم را میگیرم و می روم! چه بگویم؟؟؟ بگویم دنبال ماشین تو میگردم؟؟؟نمیخندند؟!؟!؟ نمیخندند به این امید واهی؟؟؟ وقت هایی که ماشینی مثل ماشین تو را...
-
کاش...
چهارشنبه 10 آبان 1391 15:14
خسته ام...خسته... خسته از نبودنت... از میهمانی پریشب هیچ چیز نفهمیدم به جز کمبودت!!! فقط دلم می خواست زانوانم را بغل بگیرم و اشک بریزم! در حالی که همه شاد بودند...همه می خندیدند... کاش دستت را دراز می کردی و مرا از این منجلاب بیرون می کشیدی... کاش سرم فریاد می کشیدی...دعوایم می کردی...اما بودی... کاش سرم فریاد می...
-
باران
چهارشنبه 3 آبان 1391 17:23
دیشب باران می بارید... و من که دلتنگ باران بودم، زیر آن رفتم و خود نیز باریدم! باریدم از دوری تو! باریدم از نبودنت... می گویند دعایی که در وقت باران میکنی، مستجاب میشود... و من خیلی به آرزو هایم فکر کردم... ولی تنها یک دعا کردم... بقیه آرزو هایم به چشمم نیامدند... تنها دعا کردم که خوب باشی و خوب بمانی!!! همین... حال...
-
ای روزگار...
چهارشنبه 26 مهر 1391 20:19
دلم گریه میخواهد... اما اشکی برایم باقی نمانده!!! دلم شکسته و خرد شده ... سوخته و خاکستر شده! شکسته از نامردی این روزگار... سوخته از نبودنت... هزار بار گفته ام و دوباره میگویم که هر لحظه کمبودت را حس میکنم... اما نیستی... نیستی که کم نداشته باشمت.... از حرف های تکراری خسته شده ام!!! اما چه کنم که هر لحظه جلو چشمانم...
-
"یه روز خوب میاد"
شنبه 15 مهر 1391 16:49
هر روز میگویی: "یه روز خوب میاد، این رو میدونم" امروز این حرفت آتش به دلم کشید... روز خوب بدون تو؟؟؟ امکان ندارد... هر چه با خود کلنجار میروم، میبینم روز خوب بدون تو وجود ندارد! قصد بودن داری؟؟؟ نه...نداری... قصد بودن در کجا را داشته باشی وقتی که حتی نمیدانی من هستم یا نه؟!؟!؟! روزها می آیند و می روند و من...
-
من عاشق نیستم...
سهشنبه 11 مهر 1391 13:32
خوش به حال کسانی که عاشقند... دست کم تکلیفشان معلوم است! اسم دارند...عاشق، دیوانه، شاید هم مجنون! اما من چه؟؟؟ نام خود را چه بگذارم؟ عاشق؟؟؟ نه... هر چه باشم عاشق نیستم!! در این تردیدی ندارم! کاش دیگران هم تردید نمیکردند!!! کاش میتوانستم به همه بقبولانم که عاشقت نیستم! که حسم نسبت به تو هر چه که هست عشق نیست!!! اما...
-
سه کلمه آشنا
شنبه 8 مهر 1391 18:20
چیزی برای گفتن ندارم... تنها سه کلمه در ذهنم جای دارد!!! تنها سه کلمه است که برایم آشنا است! فاصله، حسرت و تنهایی... این همه فاصله حق من نیست... هست؟؟؟ حسرت بودنت، حسرت داشتنت حق من نیست... هست؟؟؟ تنهایی را حق خودم نمیدانم... تو میدانی؟؟؟ نه... این ها حق من نیست... آن هم فقط به جرم دوست داشتنت! به جرم کم داشتنت! در هر...
-
دوری از من...
جمعه 7 مهر 1391 17:39
دوری از من... دورِ دور... ولی من نزدیکم به تو... تو را به خوبی میشناسم! ولی تو آنقدر دوری که فکر میکنی، اصلا نیستم!!! روزگارم شده تو... ایمانم شده تو... عشقم شده تو... اما تو چه؟؟؟ چه میدانی که در یک گوشه از این شهر بزرگی کسی هست که زانوانش را بغل کرده و در تنهایی اشک میریزد... آری... تو نمیبینی مرا! ولی من جز تو...
-
حرف دلم
چهارشنبه 5 مهر 1391 18:39
دستم به تو که نمی رسد فقط حریف واژه ها می شوم... گاهی هوس می کنم تمام کاغذ های سفید روی میز را از نام تو پر کنم تنگاتنگ هم بی هیچ فاصله ای... از بس که خالی ام از تو... از بس که تو را کم دارم... آخر مگر کاغذ هم زندگی میشود...؟؟؟