دل شکسته

"اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست"

دل شکسته

"اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست"

دلم گرفته...

خدایا ... دلم گرفته! 

از همه جا ... از همه کس...

از همه غیر یه نفر! 

اون یه نفر خودش میدونه کیه... 

میدونه که خیلی دوسش دارم! 

دلم گرفته از زندگی! 

زندگی که توش هیچکس کنارم نیست! 

خدا! امشب خیلی دلم آغوشتو میخواد! 

چرا منو نمیبری...؟؟؟ 

چرا راحتم نمیکنی از این مرگ تدریجی که نمیدونم تا کی قراره طول بکشه...!!! 

یعنی تو هم منو دوست نداری؟ 

حتی تو...؟؟؟ 

تو که هیچکسو بهم ندادی تا تو بغلش گریه کنم ...چرا خودت بغلم نمیکنی...؟؟؟ 

پس من باید چیکار کنم...؟؟؟ 

وقتی هیچکس بغلم نمیکنه... 

آخه چرا اینجوری میکنی با من...؟؟؟  

مگه من چیکار کردم؟؟؟ 

خدا ... 

امشب دلم خیلی گرفته! 

خودت کمکم کن! 

خودت...

دیدار

دیروز صبح را یادت است...؟؟؟ 

زمانی که ناراحت بودم و تو از من پرسیدی چرا ناراحتی...؟؟؟ 

و آن لحظه، وقوع تمام آرزوهای من بود... 

به آرزویم رسیده بودم... 

برایت اهمیت داشتم ... به ناراحتیم اهمیت میدادی ...  

همین برایم کافی بود!!! 

آن لحظه بهترین لحظه عمرم بود! 

چرا که برادرم بودی ... برادری که به فکر خواهر کوچکترش هست ... 

و آن لحظه که برایم دست تکان دادی و با لبخند سوار ماشین شدی و رفتی ...  

نه ... تو یادت نمی آید ... 

ولی من این لحظات را تا آخر عمر از یاد نمیبرم! 

چرا که تمام آن لحظات را به جانم سپردم ... نه به ذهنم ...

درست است که خواب بود ...  

ولی خب ... رسیدن به آرزوی محال، فقط در خواب ممکن است ... 

در خواب  فهمیدم که از آنچه فکر میکنم هم بهتری ... 

یقین پیدا کردم به خوبیت... 

اصلا نمیتوانم به خوبیت شک کنم ... 

فقط تو رو خدا ... تو رو خدا... 

خوب بمان... 

از آن خوب هایی که من عاشقش بودم... 

شب یلدا

امشب شب یلدا است... 

بلندترین شب سال... 

شبی که میتوانم یک دقیقه بیشتر به تو فکر کنم... 

کاش شب یلدا میهمانی نبود!!! 

در میهمانی ها کمبودت را بیشتر احساس میکنم... 

حال تصور کن که این میهمانی یک دقیقه بیشتر از همیشه باشد... 

فکر میکنی یک دقیقه حسرت بودنت را خوردن کم است...؟؟؟ 

نه ... هر کسی را دیوانه میکند... 

اما من توانم زیاد است ... روزگار با نامردی هایش توانم را بالا برده!!! 

وگرنه، مگر می شود با کمبودت حتی یک روز زندگی کرد...؟؟؟ 

ای کاش در بلندترین شب سال در کنارم بودی... 

بودی تا من در اوج حضور نزدیکان و اطرافیانم تنها نبودم... 

کاش بودی و من میفهمیدم میهمانی یعنی چه...؟؟؟ خوش گذشتن یعنی چه...؟؟؟ 

آخر این کلمات برایم نامفهوم اند... 

از این کاش گفتن ها خسته شده ام... 

آخر هیچکدامشان به واقعیت نمیپیوندد... 

دیگر حرفی ندارم... 

فقط بدان: 

من که یلدایم پر از تنهایی است، ولی از ته قلبم امیدوارم یلدایت سرشار از شادی باشد...  

 برادر یلدایت مبارک

ادامه مطلب ...

مرا میشناسی...؟؟؟

دوست دارم ببینمت... 

ولی در عین حال مطمئن هستم که توانایی رویارویی با تو را ندارم! 

تا چند وقت پیش دلیلش را نمیدانستم!

ولی اکنون میدانم ... میدانم که اگر ببینمت دیگر توان زنده ماندن نخواهم داشت!

خودت تصورش را بکن... 

فردی وجود دارد که با تمام وجود باور کرده ای برادرت است، با تمام وجود دوستش داری و همه هستیت  

اوست ... 

تصور کن او را ببینی ...

تا اینجا مشکلی نیست! 

مشکل از این جا شروع میشود که او را ببینی و او حتی تو را نشناسد! 

چه حالی میشوی...؟؟؟

من که یقین دارم میمیرم! 

میشکنم...خرد میشوم...له میشوم... 

و در آخر میمیرم... 

این که برادرت را ببینی و او حتی تو را نشناسد درد دارد ... درد.. میفهمی؟؟؟ 

دردی که آنقدر زیاد است که میکشدم!!!  

کاش مرا میشناختی...کاش میشناختی تا حداقل این یک درد، دیگر  عذابم ندهد... 

کاش میشناختی و میدانستی که در یک گوشه از این شهر بزرگ، خواهری داری که در حسرت بودنت، در  

حسرت داشتنت میسوزد و خاکستر میشود...

باز هم کاش ها زیادند...

و باز هم افسوس که هیچکدامشان اتفاق نمی افتد...

سیاه پوش شدنت...

امروز که در خیابان راه میرفتم، دیدم همه خیابان ها سیاه پوش شده اند!!! 

یاد تو افتادم ... یاد سیاه پوش شدنت ... یاد غلامیت برای اهل بیت ... 

یاد فیلمی که دیروز دیده بودم... یاد فیلمی که باعث شد، به خاطر تو  به خودم افتخار کنم! 

همین برای من کافیست!!! 

همین خوبیت را برایم ثابت می کند! 

فقط حیف که نیستی ... که اگر بودی به همه نشانت میدادم و با افتخار سرم را بالا میگرفتم و میگفتم: 

این است برادری که همیشه درباره اش حرف میزنم ... این است کسی که میگویم بهترین است ...

درست است که نیستی ... ولی اسمت که هست ... رسمت که هست ...  

عیب ندارد ... فعلا به خاطر این حال و هوا خوشحالم ... خوشحالم که خوبیت را به چشم دیده ام ... نمیخواهم  

نبودنت این خوشحالی را از من بگیرد ...  

 

همیشه زمانی که از اهل بیت حرف میزنی، اشک در چشمانت حلقه میزند! 

و آن لحظه به نظر من زیباترین لحظه است ... لحظه غرورآمیز ...  

امیدوارم همیشه همین طور بمانی ... که میدانم میمانی ... و من نیز همیشه، مانند امروز به تو افتخار خواهم کرد ...  

انتظار...

هر روز که از مدرسه بیرون میایم، می ایستم و به دور و برم نگاه میکنم!

همه میگویند: کسی قرار است دنبالت بیاید؟؟؟

و من در حالی که بغض گلویم را گرفته، با صدای گرفته میگویم: نه! 

و راهم را میگیرم و می روم! 

چه بگویم؟؟؟ 

بگویم دنبال ماشین تو میگردم؟؟؟نمیخندند؟!؟!؟ نمیخندند به این امید واهی؟؟؟

وقت هایی که ماشینی مثل ماشین تو را میبینم، به سمتش میدوم و به پلاکش نگاه میکنم... 

و وقتی میبینم پلاک تو نیست، با نا امیدی به سمت خانه به راه می افتم... 

دیوانه ام دیگر...  چه کنم؟؟؟ به این آرزوی محال امید دارم... 

انتظار دیوانه ام میکند...  

سخت است انتظار کشیدن ... انتظار کسی که میدانی هیچگاه نمی آید...   

فکر این که روزی به دنبالم بیایی حتی در تصورم هم نمیگنجد! 

چه افتخاری دارد ... آمدنت به دنبالم ...  

افتخاری که هیچگاه نصیبم نمیشود ... 

آه ... خدای من ... این انتظار کی به پایان میرسد؟؟؟ 

پس کی میمیرم و راحت میشوم از این همه درد انتظار؟؟؟  

کاش بودی ... کاش بودی و این همه انتظار، مرا از پا در نمی آورد...

کاش...

خسته ام...خسته...

خسته از نبودنت...

از میهمانی پریشب هیچ چیز نفهمیدم به جز کمبودت!!!

فقط دلم می خواست زانوانم را بغل بگیرم و اشک بریزم!

در حالی که همه شاد بودند...همه می خندیدند...

کاش دستت را دراز می کردی و مرا از این منجلاب بیرون می کشیدی...

کاش سرم فریاد می کشیدی...دعوایم می کردی...اما بودی...

کاش سرم فریاد می کشیدی و می گفتی:"درس بخوان"

و من در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، به آرامی می گفتم:چون تو می گویی چشم...چون تو ازم میخواهی باشد...

فقط یک شرط دارد ... آن هم بودن توست...

و تو با آرامش دستانم را در دست می گرفتی و با همان صدای خش دارت که خیلی دوستش دارم، می گفتی:"هستم ... تا آخرش هستم ... خیالت راحت باشد... 

کاش ها زیادند ... آنقدر که حتی در فکر هم نمیگنجد!

ولی افسوس که هیچ کدامشان هیچگاه اتفاق نمی افتد...

  

باران

دیشب باران می بارید... 

و من که دلتنگ باران بودم، زیر آن رفتم و خود نیز باریدم! 

باریدم از دوری تو! 

باریدم از نبودنت...  

می گویند دعایی که در وقت باران میکنی، مستجاب میشود... 

و من خیلی به آرزو هایم فکر کردم... 

ولی تنها یک دعا کردم... 

بقیه آرزو هایم به چشمم نیامدند... 

تنها دعا کردم که خوب باشی و خوب بمانی!!! 

همین... 

حال تنها همین برایم اهمیت دارد... 

آرزو های کوچک که، نداشتم ولی آرزوهای بزرگ هم پیش چشمانم رنگ باخته اند و بی ارزش شده اند!!! 

هم اکنون تو تنها واقعیت جهان هستی... 

که غیر از تو به فکرم راه پیدانمیکند... 

کاش تنها در فکرم نبودی... 

 

ای روزگار...

دلم گریه میخواهد... 

اما اشکی برایم باقی نمانده!!! 

دلم شکسته و خرد شده ... سوخته و خاکستر شده! 

شکسته از نامردی این روزگار... 

سوخته از نبودنت... 

هزار بار گفته ام و دوباره میگویم که هر لحظه کمبودت را حس میکنم... 

اما نیستی... 

نیستی که کم نداشته باشمت.... 

از حرف های تکراری خسته شده ام!!! 

اما چه کنم که هر لحظه جلو چشمانم پرسه میزنی... 

از این روزگار سخت خسته شده ام... 

کاش حداقل یک نفر با من راه میامد!!! 

واقعا زندگی چیست؟؟؟

من که جز حسرت و تنهایی چیزی از آن نفهمیدم... 

زندگی نامرد است! 

چرا که مرا خواند و خودش رفت... 

اینی که من دارم زندگی نیست!!! 

اما چه کنم؟؟؟ 

کاری از دستم بر نمی آید... 

کاش حداقل میتوانستم گریه کنم... 

کاش حداقل قطره اشکی داشتم که ذره ای از حسرت و تنهاییم را با آن فرو می ریختم... 

به قول شاعر: 

از ما که گذشت و رفت ولیکن تو روزگار،           

                                فکری به حال خویش کن! این روزگار نیست...

"یه روز خوب میاد"

هر روز میگویی: 

"یه روز خوب میاد، این رو میدونم" 

امروز این حرفت آتش به دلم کشید... 

روز خوب بدون تو؟؟؟ 

امکان ندارد... 

هر چه با خود کلنجار میروم، میبینم روز خوب بدون تو وجود ندارد! 

قصد بودن داری؟؟؟ 

نه...نداری... 

قصد بودن در کجا را داشته باشی وقتی که حتی نمیدانی من هستم یا نه؟!؟!؟! 

روزها می آیند و می روند و من فقط منتظر آمدن تو هستم!!! 

چرا که اولین شرط خوب بودن روز بودن توست... 

پس تا نباشی روز خوب نمی آید...

کاش ذره ای امید داشتم... 

امید به این که... 

روزگاری"روز خوبی خواهم داشت...