دل شکسته

"اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست"

دل شکسته

"اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست"

من عاشق نیستم...

 خوش به حال کسانی که عاشقند... 

دست کم تکلیفشان معلوم است! 

اسم دارند...عاشق، دیوانه، شاید هم مجنون! 

اما من چه؟؟؟ نام خود را چه بگذارم؟ عاشق؟؟؟ 

نه... هر چه باشم عاشق نیستم!! 

در این تردیدی ندارم!

کاش دیگران هم تردید نمیکردند!!! 

کاش میتوانستم به همه بقبولانم که عاشقت نیستم! 

که حسم نسبت به تو هر چه که هست عشق نیست!!! 

اما هیچ کس باور نمیکند... 

همه این احساس را با عشق اشتباه میگیرند! 

چه کنم...؟؟؟ 

کاری از دستم بر نمی آید جز تکرار... 

تکرار این جمله با فریاد که ... 

"من عاشق نیستم"

سه کلمه آشنا

 چیزی برای گفتن ندارم...

تنها سه کلمه در ذهنم جای دارد!!! 

تنها سه کلمه است که برایم آشنا است!

فاصله، حسرت و تنهایی... 

این همه فاصله حق من نیست... هست؟؟؟ 

حسرت بودنت، حسرت داشتنت حق من نیست... هست؟؟؟ 

تنهایی را حق خودم نمیدانم... تو میدانی؟؟؟ 

نه... این ها حق من نیست... 

آن هم فقط به جرم دوست داشتنت! 

به جرم کم داشتنت! 

در هر ثانیه کمبودت را حس می کنم... ولی کاری از دستم بر نمی آید!!! 

کاش بودی! 

کاش بودی و اینها نبود! 

اما افسوس.............................

دوری از من...

دوری از من... دورِ دور... 

ولی من نزدیکم به تو... 

تو را به خوبی میشناسم! ولی تو آنقدر دوری که فکر میکنی، اصلا نیستم!!! 

روزگارم شده تو... 

ایمانم شده تو... 

عشقم شده تو... 

اما تو چه؟؟؟ 

چه میدانی که در یک گوشه از این شهر بزرگی کسی هست که زانوانش را بغل کرده و در تنهایی اشک میریزد... 

آری... تو نمیبینی مرا! 

ولی من جز تو نمیبینم! 

این است فرق بین من و تو...

حرف دلم

دستم به تو که نمی رسد 

 

فقط حریف واژه ها می شوم... 

 

گاهی هوس می کنم 

 

تمام کاغذ های سفید روی میز را 

 

از نام تو پر کنم 

  

تنگاتنگ هم 

 

بی هیچ فاصله ای... 

 

از بس 

که خالی ام از تو... 

 

از بس 

که تو را کم دارم... 

 

آخر مگر کاغذ هم زندگی میشود...؟؟؟